مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)

ساخت وبلاگ
اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (62) آوار آفتاب: ... -1این شعر سهراب، با آن سه نقطه ای که به جای نام یا به عنوان نام در آغازش گذاشته است، مثلاً بی نام است! اما این بی نامی آن چنان معنی دار نیست که به پای «شعرِ بی نام» خسرو گلسرخی برسد. بی نامیِ شعر گلسرخی به معنی شعرش افزوده است، در صورتی که این ابهامی که در نامِ شعرِ سهراب هست کاری کرده است که شعرش بی معنی تر به نظر برسد. نه برای این که نمی شود معنی اش را حدس زد یا پیدا کرد، بلکه به این دلیل که اگر خودِ سهراب را به جایی یا چیزی رسانده باشد، خواننده ی شعرش را نمی تواند به چیزی شبیه به همان چیز یا به جایی دست کم نزدیک همانجا برساند. خسرو گلسرخی در شعری که عنوانش «شعر بی نام» است از کسی سخن می گوید که در راه عقیده و مردم و کشورش تیرباران شده است. این شخصِ بی نام همان شعرِ مجسمی است که نامی ندارد و در پایان از او با نامِ «پرچم ایران» و با نامِ هر چه که در ایران مانند «خزر» پس از فداکاریِ او زنده مانده است یاد می شود. گلسرخی در وصفِ او، طوری که گویا خودِ او را با نامِ «شعر بی نام» مورد خطاب قرار داده است، می گوید:شعر بی نامبرسینه ات نشست زخم عمیق و کاری دشمنامّاای سرو ایستاده نیفتادیاین رسم توست که ایستاده بمیری...در تو ترانه های خنجر و خون،در تو پرندگان مهاجردر تو سرود فتحاین گونه چشم های تو روشن هرگز نبوده است...با خون تومیدان توپخانهدر خشم خلق بیدار می شود...مردمزان سوی توپخانه،بدین سوی سرریز می کنندنان و گرسنگی به تساوی تقسیم می شودای سرو ایستادهاین مرگ توست که می سازد...دشمن دیوار می کشداین عابران خوب و ستم بَرنام تو رااین عابران ژنده نمی دانندو این دریغ مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 111 تاريخ : پنجشنبه 27 بهمن 1401 ساعت: 2:39

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (61) آوار آفتاب: نزدیک آی-5راوی به آن طرفی که فعلاً با او نیست و از او دور است می گوید:به سرچشمه ی «ناب»هایم بردی، نگین آرامش گم کردم، و گریه سر دادم.با این که واژه ی «ناب» در این متن برای توصیف آن «سرچشمه» برجسته و نشاندار و خاص شده است، تنها به اندازه ی تأکید روی ناب بودنش بایستی به آن اهمیت داد، حتی اگر بتوان از زندگینامه یا سخنانِ سهراب در متن های دیگر چیزی پیدا کرد که آن را خاص تر و معنی دارتر کند.اگر یکی باشد و دیگری را به «سرچشمه ی ناب ها» ببرد و او «نگین آرامش»اش را از دست بدهد، اگر آن چشمه واقعاً «ناب» بوده باشد، پس نبایستی به هیچ کدام خرده ای گرفت. امّا اگر این سرچشمه ی به ظاهر «ناب» خشک و بی آب درآمد، آنگاه بایستی فریب دهنده را به زبانی و فریب خورده را نیز به برهانی سرزنش کرد.فعلاً همین را می دانیم که گوینده از گم کردنِ آرامش اش اندوهگین و گریان است. پس آن اندوهی که گوینده دارد و می خواهد چیده شود، از وقتی به جان او افتاده است که نگین آرامش را از دست داده است. یقیناً این که کسی دیگری را به سرچشمه ببرد خوب است، به شرط این که او را تشنه نگذارد و درمانده برنگرداند. گریه ی گوینده نشان می دهد که یا سرچشمه ای در کار نبوده و یا اگر بوده اصلاً «ناب» نبوده و آبی نداشته است.این هذیان گویی های گوینده که از اینجا به بعد، تا چند جمله، بیشتر می شود، شاید از همان ناآرامی اش باشد. می گوید:فرسوده ی راهم، چادری کو میان شعله ای و باد، دور از همهمه ی خوابستان؟این نوع مصرع بندی، با یکی کردن و در پی هم آوردنِ عباراتِ نصفه و نیمه، به برجسته سازی حسِّ پریشانی و ناآرامی ای که راوی در این وضعیت دارد کمک می کند. او از افعالِ گذشته دوباره به بی مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 95 تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت: 18:32

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (61) آوار آفتاب: نزدیک آی-6بخش پیشین را با بحثی درباره ی موضوع مبهم گویی به پایان رسانده بودم و این بخش را می خواهم با همان موضوع آغاز کنم، البته مطمئن باشید که آن را بدون ابهام ختم به خیر می کنم!ایرادِ مبهم گویی در موردِ هر کاری در این است که معلوم نمی شود که تکلیف کار سرانجام به کجا کشیده شده یا به کجا خواهد کشید. به عنوان مثال، اصلاً معلوم نمی شود که اگر راوی در «نزدیک آی» به خواسته ی خودش سراسر «من» بشود، نتیجه اش چه می شود. گیریم به آرامشِ گم کرده اش برسد، بعدش چه؟ پیش از این، همان کسی که راوی حالا از او می خواهد نزدیک بیاید، او را به سرچشمه ی «ناب»ها برده بود و باعث شده بود که نگین آرامش اش را گم کند و گریه سر بدهد؛ حالا اگر بیاید و مقدمات و موجباتِ این را که او سراسر «من» بشود فراهم بکند، چه اتفاق دیگری قرار است برای او بیفتد؟ تَهِ این به ظاهر «طلبِ عرفانی» چیست؟راوی به مخاطب اش می گوید:صدا بزن، تا هستی بپاخیزد، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند.این حرف ها، هر کدام به تنهایی، با ذهنیتی که هر خواننده ای از واژه ها و تعابیر مشابه شان دارد، مانند شعاری است از پیش تعریف شده. ظاهراً معنی شان برای خواننده ها معلوم است، ولی بعید می دانم اگر از خیلی هایشان پرسیده شود که، هستی چطور بپاخاسته می شود و اگر هم همان طور که به میل آنهاست بپاخاسته شود، آخرش چه می شود، پاسخی که به درد درک کلِّ شعر بخورد از زبان شان جاری شود. شاید اگر به خودِ سهراب جوان هم گفته می شد که، گل اگر رنگ ببازد و پرنده هوای فراموشی بکند، کار راوی به کجا کشیده می شود، پاسخ می داد که این حرف ها همه ناشی از حس هایی است که نمی توان توجیه شان کرد و توضیح شان داد. ظا مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت: 18:32

اندیشه های سهراب سپهریِ جوان در چهار کتابِ اوّل (61) آوار آفتاب: نزدیک آی-7دوست من، هستی ترس انگیز است.راوی مخاطب خود را دوستِ خود می داند. پس، هستی را که از دیدِ او «ترس انگیز» است بایستی دشمن اش شمرد. او تفاوتِ دوستی و دشمنی را در ترس انگیز بودنِ هستی می داند. چه چیزِ هستی او را ترسانده است؟ یقیناً او که سودایی مرگ است از مرگ یا از دست دادنِ هستی نمی ترسد. او از آن چیزِ ترس انگیز به مرگ پناه می برد. آن چیزی که «ترس انگیز» است لزوماً ترسناک نیست. خیال ها و اندیشه هایی ترس را به ذهن او می کشاند. او در ادامه به این دوستِ خود می گوید:به صخره ی من ریز، مرا در خود بسای، که پوشیده از خزه ی نامم.پیش از این، او این «صخره» را با عنوانِ «صخره ی برتر» معرفی کرده بود و از مخاطبش خواسته بود که او را به آن، آن موقعیت یا وضعیت یا حالت، برساند. حالا برعکس، از او می خواهد که خودش را به این صخره برساند و به تعبیر خودش خود را در آن بریزد. این کار را بکند که چه بشود؟ او می گوید: مرا در خود بسای. این «خود» می تواند «خودم» یا «خودت» باشد- «مرا در خودم بسای» یا «مرا در خودت بسای». آیا فرقی می کند؟ با توجه به این که مخاطبِ او انگار خود یا آن بُعدِ دیگرِ وجودِ خودش است، پس هیچ فرقی نمی کند که منظورش از «خود» «خودم» باشد یا «خودت». از این ساییدگی چه چیزی نصیبش می شود؟ از ادامه ی این مصرع معلوم می شود که این کار او را از نامی که همچون خزه او را پوشانده است جدا می کند. پس، می شود گفت که او در این هستی از خودش می ترسد. «نام» غیر از این که به معنی «اسم» است، به «نامی» و «نمو کننده بودن» اش نیز اشاره ی غیرمستقیمی می کند. این «نمو» را می توان در رویشِ خزه مانندِ این نام بر روی صخره ی وجودش دید. بنابراین، آ مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 102 تاريخ : يکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت: 18:32